آهستان :
دیشب اولین قسمت سریال خاطره انگیز «کوچک جنگلی» از آی فیلم پخش شد و من باز هم دلم گرفت. مثل همه وقتهایی که یاد گیلان و خاطراتم میافتم. همین دو روز پیش از گیلان برگشته بودم و حالا قرار است دوباره با میرزا به گیلان برگردم. به تاریخ گیلان. تاریخی که داستانهایش را از زبان مادر بزرگم و مادر ِ مادربزرگم شنیدهام. تاریخی که حقیقت است نه افسانه و من اگرچه میرزا را با چشم خودم ندیدهام، اما مردانی از جنس میرزا را دیدهام
«کوچک جنگلی» برای من، هم تاریخ گیلان و قیام جنگل است، هم یادآوری خاطرات دوران کودکیم. یعنی شبهایی که کنار اعضای خانواده مینشستم و داستان میرزا کوچک را میدیدم. آن موقع تازه از ایلام برگشته بودیم، بعد از چند سال غربت. حالا از آن روزها و شبها حدودا بیست و پنج سال گذشته و باز هم قرعهی دوری و جدایی به نام من افتاده!
این جداییها باعث شده که دلم همیشه برای گیلان تنگ شود، برای آسمان کبودش، ابرهای سیاهش، نمنم بارانش، زمینهای خیس و آبگرفتهاش، هوای نمناک و مرطوبش. برای همین هم از هر فرصتی برای بازگشت به گیلان استفاده میکنم. البته نه مثل مسافرهایی که منتظر یک روز تعطیلند تا مثل مور و ملخ بریزند داخل جادهها و گاز بدهند طرف شمال.
من برای تفریح و خوشگذرانی به گیلان نمیروم بلکه برای دیدن پدر و مادر و اطرافیانم به شهرم سفر میکنم. برای نفس کشیدن. برای زنده شدن خاطراتم. برای پرسه زدن در کوچههای قدیمی، مزارع برنج و چای و مرکبات که کمکم در حال نابود شدن و مدرن شدن هستند!
چند سالی هست که گیلانِ من آن گیلان قدیمی و تاریخی و همیشگی نیست. همه چیز عوض شده. طبیعت عوض شده، آدمها هم عوض شدهاند. چون زمانه عوض شده است. گیلان، دیگر سرزمینی برای زندگی نیست، انگار جایی است برای تفریح و خوش گذراندن و خوش بودن. گیلان تبدیل شده به پارک و بوستانی برای سپری کردن تعطیلات. همین. انگار نه انگار که آنجا هم مردمی زندگی میکنند که مثل همه مردم ایران مشکلاتی دارند و توقعاتی.
در این سالها گیلان به یک پارکینگ بزرگ تبدیل شده. پارکینگی برای خودروهای غیر بومی و عمدتا تهرانی! کافیست یکی دو روز تعطیل شود، آن وقت انواع و اقسام ماشینها و آدمها مسابقه میگذارند برای زودتر رسیدن به دریا و جنگل.
باور کنید اصلا قصد ندارم دعوای تهرانی- شهرستانی راه بیندازم؛ طبیعت شمال ارث پدری و شخصی من نیست، این طبیعت به همه مردم ایران تعلق دارد. ما گیلانیها هم آدمهایی نیستیم که از مهمان فرار کنیم؛ ولی بعضی مسائل واقعا ناراحت کننده است. مخصوصا وقتی مهمان به میزبان احترام نگذارد! (عید سال گذشته با چشمان خودم دیدم که مسافران به جان درختان یک خانه افتادند برای تهیه هیزم! جالب اینکه وقتی صاحب خانه- یک پیرزن- به آنها اعتراض کرد، با برخورد تند و خشن روبرو شد!)
کاش لااقل فرهنگ مسافرت و رانندگی و تفریح را بلد بودیم. کاش به فرهنگ و آداب و رسوم و زندگی و طبیعت و مردم شهرهای دیگر هم احترام میگذاشتیم. نمیدانم چرا کسی به این مساله رسیدگی نمیکند؟ باور کنید زندگی کردن در شمال خیلی سخت شده. مخصوصا در تعطیلات نوروز و تابستان. همین چند روز پیش یکی از بستگانم برای عمل جراحی پدرش از لنگرود عازم بابل بود. راه سه چهار ساعته را هفت هشت ساعته طی کرد! از بس جادهها و خیابانها شلوغ بود.
خود من یکی دو سال است که در تعطیلات نوروزی نمیتوانم به بستگانم در لنگرود سر بزنم. چون شهر کاملا قفل میشود! به این موارد تلفات و تصادفات را هم اضافه کنید. همه اینها نشان میدهد که بسیاری از سفرها و مسافرتها بدون حساب و کتاب و برنامهریزی انجام میشود.
از طرفی حالم بد میشود وقتی میبینم این طبیعت زیبا و سرسبز، حجابی شده برای پنهان کردن سختیهای زندگی مردم بومی. مردمی که مجبورند حتی زمینهای کشاورزیشان را به پولدارهای غیربومی بفروشند تا خرج و مخارج زندگیشان را تامین کنند. اعصابم خراب میشود وقتی میبینم که جنگلها و مراتع و زمینهای کشاورزی از بین میروند و به ساختمانها و آپارتمانهای مجلل تبدیل میشوند.
اینها فقط جنبه اقتصادی و معیشتی و ترافیکی مساله است، جنبههای اجتماعی و فرهنگی بماند که حرف درباره آنها بسیار است. من فقط یک سوال میپرسم و ختم کلام. این مسافرهایی که در خیابان ها و کوچه های شهر ما (دقت کنید: در خیابانهای شهر، نه در سواحل دریا!) با شورت و شلوارک میچرخند، آیا در شهر و محله خودشان هم با چنین وضعی به خیابان میآیند؟!